آدم برفی

 

 

چه برفی میباره و چقدر قشنگه و من چقدر دلم میخواست الان میتونستم برم زیر برف راه برم و انقدر سردم بشه که همه صورتم بی حس بشه و دستهام از سرما سرخ بشه و هیچی نفهمم و دماغم عین دلقکها قرمز بشه و چشمام درد بگیره .... حیف که نمیتونم الان برم ، عوضش ایستادم پشت پنجره و دارم میبینم که با چه سرعتی همه جا رو پوشونده و همه چی سفید شده... چه حالی میده... خیلی دوست دارم... دلم میخواست الان کنار شومینه مینشستم و زیر پتو با کلی خوردنی و بیرون رو نیگا میکردم

ولی خوب واسه اینکه خیلی هم دلم نسوزه امشب میرم برف بازی که حسابی کیف کنم و به یه خورده از آرزوهای بالا برسم ...

از صبح این برف همه هوش و هواسم رو برده ... هی هواسم پرت میشه ، میره یه جاهای دور که نمیتونم برگردونمش البته اعتراف میکنم زیاد هم مایل نیستم که برگرده...

نظرات 2 + ارسال نظر
دایی ناصر یکشنبه 2 بهمن 1384 ساعت 06:13 ب.ظ

ناامیدی توی دیکشنری ما جا نگرفته. من هنوز وبلاگتو میخونم. به زودی زنده تر از قبل برمیگردم. این یه مرخصی کوتاه مدته (چشمک). نگاهتو از گذشته ها بردار و به آینده بدوز. احتمالا در آینده اتفاقات بهتری میفته...

پژمان سه‌شنبه 4 بهمن 1384 ساعت 08:25 ب.ظ http://sportboy.blogsky.com

عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک

سلام!
خوبی ؟ممنون از حضورت .وب لاگ قشنگی داری سعی کن بیشتر بهش برسی
قشنگ بوود
به منم یه سر بزن آپم. موفق و خوش باشی.منتظرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد