چه برفی میباره و چقدر قشنگه و من چقدر دلم میخواست الان میتونستم برم زیر برف راه برم و انقدر سردم بشه که همه صورتم بی حس بشه و دستهام از سرما سرخ بشه و هیچی نفهمم و دماغم عین دلقکها قرمز بشه و چشمام درد بگیره .... حیف که نمیتونم الان برم ، عوضش ایستادم پشت پنجره و دارم میبینم که با چه سرعتی همه جا رو پوشونده و همه چی سفید شده... چه حالی میده... خیلی دوست دارم... دلم میخواست الان کنار شومینه مینشستم و زیر پتو با کلی خوردنی و بیرون رو نیگا میکردم
ولی خوب واسه اینکه خیلی هم دلم نسوزه امشب میرم برف بازی که حسابی کیف کنم و به یه خورده از آرزوهای بالا برسم ...
از صبح این برف همه هوش و هواسم رو برده ... هی هواسم پرت میشه ، میره یه جاهای دور که نمیتونم برگردونمش البته اعتراف میکنم زیاد هم مایل نیستم که برگرده...
ناامیدی توی دیکشنری ما جا نگرفته. من هنوز وبلاگتو میخونم. به زودی زنده تر از قبل برمیگردم. این یه مرخصی کوتاه مدته (چشمک). نگاهتو از گذشته ها بردار و به آینده بدوز. احتمالا در آینده اتفاقات بهتری میفته...
عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک
سلام!
خوبی ؟ممنون از حضورت .وب لاگ قشنگی داری سعی کن بیشتر بهش برسی
قشنگ بوود
به منم یه سر بزن آپم. موفق و خوش باشی.منتظرم.