مگه میشه آدم یه اتفاق بدی رو که تو لحظه وقوعش از ترس و ناراحتی تا سرحد مرگ رفته بعدا که یاد اون روز و اون استرسها و اون حال بدش میفته فقط یه لبخند بزنه.. حتما میشه ، پس فراموشی واسه چیه.. برای من که میشه ، وقتی داشتم دفتر خاطرات ۳ سال قبلمو می خوندم و به یکی از اون روزهای کذایی رسیدم فقط خندیدم و گفتم یادش بخیر .. چه دغدغه هایی داشتم .. دلم برای خودم تنگ شد ، برای خود چند سال پیشم ، دوست ندارم تغییر کنم و روزگار و زندگی باعث بشه که بخوام عین آدم بزرگا بشم و از دلمشغولیهای کوچیکم بگذرم .. میخوام هنوزم همه چیزو با جزییاتش حفظ کنم و از لحظه ها خاطره بسازم و ازشون لذت ببرم.. واقعا میخوام هنوز ساده به همه چی نگاه کنم و نگران هر چیزی نباشم، میخوام راحت باشم و هزار تا فکر باهم تو سرم نباشه.
فکر میکنم می یه - نیاز - دارم .. یه نیازی که نمیدونم چطوری باید برآورده بشه.. نمیدونم اصلا چی یا کی میتونه اونو برام برطرف کنه .. نمیدونم اگه کسی میتونه باشه اون کس کیه و قرار از آسمون بیفته یا انقدر بهم نزدیکه که اصلا فکرشم نمیکنم اون باشه.. یا اگه چیزی میتونه باشه.. اون چیز یه اتفاق یا یه تحول ... نمیدونم..شاید اصلا نمیدونم خود اون نیاز واقعا چی هست....
سلام راحله خانوم
خسته نباشی
آرزو میکنم به نیازت برسی چرا که همه نیازمندیم ....
بعضیها شعرشان سپید است، دلشان سیاه
بعضیها شعرشان کهنه است، فکرشان نو
بعضیها شعرشان نو است، فکرشان کهنه
بعضیها یک عمر زندگی میکنند برای رسیدن به زندگی
بعضیها زمینها را از خدا مجانی میگیرند و به بندگان خدا گران میفروشند
بعضیها حمال کتابند
بعضیها بقال کتابند
بعضیها انباردارکتابند
بعضیها کلکسیونر کتابند
بعضیها همرنگ جماعت میشوند ولی همفکر جماعت نه
بعضیها نان نامشان را میخورند
بعضیها نان جوانیشان را میخورند
بعضیها نان موی سفیدشان را میخورند
بعضیها نان پدرانشان را میخورند
بعضیها نان خشک و خالی میخورند
بعضیها اصلا نان نمیخورند
پیش من هم بیا منتظر حضور گرمت هستم
ممنون
تا بعد....
خیلی چیزا هست که آدم بهتره نه بدونه و نه بهشون فکر کنه گرچه وجود دارن و گاهی هم آزار دهنده میشن. بهتره که فکر کنی نیست و بهتره که فکر کنی بالاخره یه راه حل منطقی براشون پیدا خواهد شد...